نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی

دکتر مرتضی هنری *

از خانه تا بهشت

حالی چو فسانه میشوی ای بخرد

افسانه نیک شو ، نه افسانه بد

 

·       نیمروزی در تابستان

نیمروزی در تابستان بود ، نیمروزی داغ و خشک . در اتاقی بزرگ نشسته بودم . اتاقی مانند اتاقهای دیگر خانه ، خانه ای مانند دیگر خانه های روستا ، روستایی مانند دیگر روستاها در حاشیه کویر ؛ ساخته از خشت خام سقفی گهواره ای و دیوارهای کلفت . بالاخانه ای بود روی یک سابات ، بر روی یک کوچه دراز . درهای دولنگه رو به شمال به نخلستان گرمه گشوده بود ، و درهای جنوب رو به کوهای آبی خنج و دادکین در دور دست . نسیمی که از چتر بلند درختان خرما بر می خاست خنک بود .

دیوار داخلی با گچ خاک رنگ نخودی نرمی داشت و سقف بلند گهواره ای کاهگلی بود . هوای بیرون داغ بود ، خیلی داغ . بالاخانه علی جلال مدیر دبستان گرمه . دیداری عادی بود ، در اوائل دهه 1330 .

پدرم یوسف هنری نماینده فرهنگ بود و نماینده اوقاف خور ، به دیدن علی جلال رفته بود که مدیر دبستان گرمه بود . ثابت خان ثابتی از اردیب آمده بود و علی هنری از مهرجان . گرمه در 30 کیلومتری جنوب خور قرار دارد ، روستایی باستانی که ناصر خسرو هم از آن گذر کرده بود .

گرمه قلعه ای باستانی و مسجدی قدیمی و امامزاده ای زیبا دارد . لابد پدرم رفته بود برای تعمیر امامزاده یا بازسازی مدرسه و حمام ( که تعطیلات تابستان بود . ) زمستان قبل گنبد امامزاده چکه میکرد ، و نزدیکیهای نوروز دیگ حمام سوراخ شده بود . آقای جلال اجاره زمینهای وقفی را جمع میکرد . پدرم استاد بنای دوست در خور و نائین و اردکان فراوان داشت که به یک چهارم مزد برایش اینگونه کارها میکردند .

سرِ پدرم و جلال و عباس هوسی به حساب و کتابشان گرم بود ، و بقیه با هنر شوخی میکردند که به دلیل هزاران لطیفه ای که در چنته داشت و چهره ای که با وجود جدی بودن هر عضله اش جدا جدا میخندید لقب ( پروفسور ) داشت .

ناهار خوشمزه ای بود ، که پس از نزدیک به نیم قرن مزه اش هنوز یادم است ، گرچه میگویند حافظه (( مزه )) از همه حافظه آدم دورتر است .

بادمجان های گرمه بی نظیر بود ، خورش قیمه بادمجان با گوشت بزغاله ، کشک خنک با نان خشک و خیار وسبزی که در آن خورد کرده بودند ، و قاب قاب بادمجانهای سفید گرمه که روی آن کشک غلیظ ریخته بودند . سفره سفیدی حاشیه و گوشه ای آنرا دختران خانه دار آقای جلال گلدوزی کرده بودند ، و لنگه اش روی جالباسی آویزان بود . والبته روی سفره نان تازه از تنور در آمده و سبزی تره و ریحان و نعناع و جعفری تازه که آقای رستگار از باقچه اش آورده بود .

سفره که جمع شد ، رفتم زیر بازوی پدرم که چشمهایش گرم شد و صدایی که میگفت برخیز برویم سرچشمه ، آب بنشینیم . از بالاخانه توی راه پله پائین آمدیم و زیر سایه درختها راه افتادیم .

(( مدیر )) و (( آموزگار )) در جامعه آن روز نقش عمده و اساسی داشت : پدرم و جلال رفته بودند و دوره کمکهای اولیه دیده بودند که بتوانند آمپول بزنند ، قاضی بودند و دعوا کوتاه میکردند ، فعال سیاسی بودند و امضا برای تلگراف جمع میکردند . معترض بودند یا چیزی میخواستند .

سرچشمه گرمه آخر دشت و زیر کوه قرار داشت * . پایین دشت سرچشمه یک چهار دیواری بود و حوضکی در میان آن برای (( آب نشستن )) درتابستان . آب گرمه از چشمه می آمد و شیرین بود . آب خور از قنات می آمد و شور بود . فراهم آوردن آب شیرین تلاشی عظیم بود . زمستانها میرفتند و از سنگابها آب می آوردند . تابستانها (( آبکش )) میرفتند و چهار چوب مخصوص بر الاغ میبستند و از فاصله 20 و 30 و40 کیلومتری می آوردند . آب شیرین فقط برای آشامیدن بود ، و هر کار دیگر با آب لب شور قنات بود . یخچال نفتی ها فقط شبها یخ میبست ، از بسکه هوا گرم بود و درش را باز میکردیم . آب شور قنات مزه مطبوعی داشت ، ولی متفاوت بود .

آب خنک چشمه روی سنگریزه های سفید میرقصید ، سایه سبز درختان خرما به آب رنگ دلپذیری میداد . کمتر از سه سال داشتم ، تابستان 1331بود . مادرم لباس زیبایی برایم دوخته بود . آب از جوی سنگی می آمد ، در حوضچه چهارگوش چرخی زد ، و از آن طرف بیرون می رفت .

داداش علی بغلم کرد . از آب میترسیدم ، حوضچه سرچشمه به نسبت جوی آب قنات خور بزرگ بود ، خنکی را میشد در آن دید . داشتم به سنگریزه ها که در عمق 5/1 متری پیدا بود نگاه میکردم که پراندنم توی آب . غوطه ای زدم . چیز عجیبی اتفاق افتاد . یک قلپ سیر آب خوردم . وحشتزده ، ترسان . متعجب از آن طرف پریدم بیرون ؛ مثل قورباغه ، مثل پَرَشک ( جرقه آتش به زبان خوری ) هنوز به آب نرسیده پریدم بیرون ، پریدم به آغوش پدرم که آنطرف حوضچه ایستاده بود . نفس زنان و ترسیده به آغوشش پناه بردم در حالی – درمیان خنده دیگران – جیغ میکشیدم ؛ (( بابا ، بابا ، این آب شیرینه ، آب شیرینه )) . برای ما در خور آب دوجور بود ، (( آب )) و (( آب شیرین )) . مگر میشد درآب شیرین شنا کرد ؟ مگر میشد در آب شیرین ظرف شست ؟ مگر میشد آب شیرین در جوی روان باشد ؟

 آب شیرین در خور دله دله میخریدیم ، و شیشه شیشه در یخچال نفتی میگذاشتیم و در مشک میریختیم و زیر بادگیر آویزان میکردیم . آب شیرین با ارزش تر از آن بود که بتوان با شنای پسرکی سه ساله آلوده اش کرد .

و چنین بود که اولین تخم اکولژیک در جان من کاشته شد هنوز هم همانطور تعجب میکنم که میبینم در همان خور خودمان آبی که از بازیاب با لوله میاوردند توی شلنگ پلاستیکی کف خانه ها و ماشینها را میشویند ، مثل اینکه برایشان زاینده رود جاری کرده اند ...

اعلام و واژه نامه :

* دکترمرتضی هنری : نویسنده ومترجم و استاد محیط زیست .

* گرمه اولین روستایی در منطقه خور بود که به همت اسداله خان عامری دارای آب لوله کشی شد ، از سر چشمه به میدان آبادی .

 

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خبر،عـکس و مطلب از گرمه و دل نوشته و آدرس sooreno.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان